تولد مادر زمستونی
سلام شکوفه نو شکفته من چن روز قبل تولد مامانی جونت بود (تولد خودم) بد جورم سرما خورده بودم ودوروز قبلش رو دکتر استعلاجی برام داده بود بدن درد وحشتناکی داشتم والان هم خوب خوب نشدم هنوز گلوم درد میکنه وصدامم گرفته بابایی جونت خیلی نگرانم بود ( میدونه که تواین جور شرایط دوست ندارم به مادرم خبر بدم ) هی میگفت بهتر نیس به مادرم ( مامان بابایی ) بگم بیاد پرستاریت کنه که واقعیتش اصلا راضی به زحمت نبودم ولی خیلی سخت گذشت دوروز وشب رو که همش خواب بودم از موضوع اصلی مطلب دور شدم چون از قبل هم میدونستیم که روز تولدم سرمون خیلی شلوغه بهم علت یه هفته قبلش که رفته بودیم خونه مامان بزرگ ...
نویسنده :
شادی زندگی
9:26